اهداف عرفان های نوظهور

متن سوال: 
سلام بررسي عرفان‌هاي نوپديد، در بردارند? يک پرسش اساسي است: غايت و مقصد سير عرفانى که مدعيان عرفان‏هاى نوپديد ادعا مى‏کنند چيست؟ يعني قله‏اى که سالک عالَم معنا، بعد از طى طريق بايد آن را فتح کند، کدام است؟

باسلام خدمت شما پرسشگر محترم بررسي عرفان‌هاي نوپديد، در بردارند? يک پرسش اساسي است: غايت و مقصد سير عرفانى که مدعيان عرفان‏هاى نوپديد ادعا مى‏کنند چيست؟ يعني قله‏اى که سالک عالَم معنا، بعد از طى طريق بايد آن را فتح کند، کدام است؟ احتمالا منظور پرسش‌گر از سوال فوق، غايت و مقصد سير عرفاني در عرفان‌هاي نوپديد مي‌باشد که چه قله‌اي براي شخصي که به دنبال سير و سلوک است، ترسيم کرده‌اند. پاسخ هر فرقه به پرسش پيرامون هدف و غايت، هرچه باشد، معيار دقيقى است که با آن مى‏توان سستى يا استحکام شالود? آن مکتب را به دست آورد. در بسيارى از جنبش‏هاى معنوى، «کشف حقيقت و دست‏يابي به آن»، هدفى مشترک و البته مبهم، معرفى مي‌شود. چنين هدفي اگر‏چه به خودى خود درست است؛ مشکل اين ‌است که هر شخص يا گروه، حقيقت را به‌گونه‏اى متناسب با ايده­هاي خود تفسير مى‏کند و آن را همان چيزى مى‏داند که خود معرفى مى‏نمايد. مشکل بزرگ‏تر اين‏جاست: حتي اگر هدف رسيدن به ذات خداوند معرفي شود، ابزارهايي که توصيه مي‏کنند و مسيري که نشان مي‏دهند ساختگي است و از آن‏جا که به‏گونه‏اي قطعي از ناحي? خداوند تاييدي نمي‏توان بر آن ذکر کرد، بدون پشتوانه و مخدوش است. برگشت پرسش يادشده به اين است که حقيقت چيست و کدام غايت شايستگي دارد انسان سرماي? عمر خويش را براي دست‌يابي به آن صرف کند؟ در مکاتب مختلف چنين غايتي به صورت­هاي متعدد تصوير شده است و هريک نوعي از غايت را معرفي کرده­اند. برخي از مکاتب، «تسلّط بر طبيعت» و کشف نيروهاى مرموز آن را غايت معرفى مى‏کنند و عارف، کسى است که با اين نيروها مرتبط است و آن‏ها را در جهت اهداف خود به کار مى‏گيرد[1]؛ مانند عرفان بوميان آمريکا و بعضى از عرفان‏هاى هندى. شمن‏ها چنين نگرشي دارند؛ يعنى عارف را کسى مي دانند که بتواند بر طبيعت تسلّط يابد و نيروهاى طبيعى و ارواح را براي شفاى بيماران و امورى از اين قبيل، به خدمت بگيرد. شمن واقعى از نگاه ايشان کسي است که بتواند در کارزار بر نيروهاى طبيعى، مثل ديوان، ارواح و جنّيان، فايق آيد.[2] غايت و هدف در عرفان بوديسم «رهايى از رنج» ترسيم شده است؛ يعنى رهايى از رنجِ زنجير? دارما و پيوستن به نيروانا[3] (فنا).[4] در قاموس بوديسم، خدا جايى ندارد. به‌راستي که بوديسم نظام فکري هماهنگي را عرضه کرده است! چراکه از يک سو خدا مطرح نيست و از سوي ديگر شالود? جهان برپاي? رنج معرفي مي‌شود. روشن است اگر خدا که هم مبدأ هستى و هم غايت هستى است، حذف شود، دنيا جز رنج و ناکامى و بدبختى، چيزى نخواهد داشت؛ به همين دليل، پاره‏اى از عرفاى بوديسم، براى رهايى از اين زنجير? رنج‌آور، دست به خودکشى مى‏زنند.[5] دالايى­لاما هدف زندگى دنيوي را شادمانى و سرور مى‏داند و مى‏گويد: من بر اين باور هستم که هدف اصلى‏زندگى، جست‏وجوى خوش‌بختى است و اين، امرى بديهى است. اين‌که به آن معتقد باشيم يا نباشيم و اين‌که پيرو کدام مذهب هستيم، تفاوت زيادى نمى‏کند. هم? ما در زندگى خود دنبال چيزى مطلوب مى‏گرديم و به همين علت، زندگى رو به سوى شادمانگى است.[6] آن چه بيش از همه تأسف‏آور است، هدف و غايتى است که در مديتيشن متعالى (tm) ترسيم شده است. بنيان‏گذار اين مرام به ظاهر معنوى، ماهاريشى ماهش است که با ابتکارى بى‏نظير و خلّاقيتى مثال‏زدنى، بزرگ‏ترين خدمت را به دنياى غرب ارائه کرد. وى توانست مکاتب عرفانى شرق آسيا را براساس مبانى تمدن غرب، عرضه کند. اين عرفان از يک طرف بوديسم و هندوييسم را با خود دارد و از طرف ديگر به اصالت انسان و دين‌زدايى (اومانيسم و سکولاريسم) که ريش? تمدن غرب است، کاملاً پاى‏بند است. در اين مرام، عقيده بر اين است که بايد ذهن را سامان داد؛ چون ريش? تمام مشکلات به آشفتگى و پراکندگى ذهن برمى‏گردد. نگاه متمرکز به شمع يا تکرار مداوم صداهاى بى‏معنا (که نام آن را مراقبه مى‏گذارند) همه يک هدف دارد و آن، تخلي? فشارهاى روحى و روانى است؛ زيرا با اين کار، ذهن از مشغوليت‏هاى گيج کننده و اضطراب‌آور نجات مي‌يابد. معلوم است که چرا عرفان‏هاى شرقى با مبانى غربى در اين مرام ترکيب شده‏اند؛ چون هدف در هر دو، «فرار از رنج» است. بازگشت متوالى ارواح به عالم دنيا و تناسخ که در عرفان‏هاى شرقى به جاى معاد و حيات اخروى نشسته کاملاً با فرهنگ و تمدن غربى همسو است؛ زيرا در هردو، خدا، پيامبران و شريعت، محو شده‏اند؛ به عبارت دقيق‏تر هدف اصلى معنويت‏هاي غربيِ برآمده از مکاتب شرقي، تحصيل زندگى دنيوى آرام و راحت است؛ آن هم بدون خدا. و به همين دليل، به صراحت اعلام کرده‏اند که مى‏توان بدون خدا و معاد، آرامش معنوى را تجربه کرد! [7] امروزه مدي‏تيشن را با نشان عبادت به ديگران معرفي مي‏کنند. مدي‌تشين به خوبى قادر است در برابر فشارهاى شکنند? تمدن سرمايه‏دارى، از پيروان خود، افرادى مطيع و سربه‌راه تربيت کند؛ کسى که تنه به تن? سرمايه‏دارى جهانى نزند. تربيت افرادى راضى و قانع، غايت مدي‌تشين است تا توانايى‏ها و استعدادها به‌طور خودکار در خدمت تحکيم نظام سرمايه‏دارى غربى قرار گيرد. وجه مشترک کتاب‏هايى که امروزه مدي‌تشين را تبليغ مى‏کنند، يک مطلب است؛ «کاميابى در زندگى شخصى و رضايت از محيط»؛ بنابراين، براى رسيدن به مدي‌تشين متعالى، کسى حق ندارد به نيم? خالى ليوان فکر کند و همه بايد خود را با اوضاع جاري هماهنگ کنند و چون نمى‏توان جهان را تغيير داد، بايد اهداف و آرمان‏هاى خود را با نظام حاکم بر دنيا تطبيق داد! در يوگا با هم? زيرشاخه‏هايش بيان مى‏شود که مقصد، تصفي? نفس و رسيدن به مرحل? قدسى و نيروانه است؛ يک يوگي حقيقي را کسي مي‏دانند که مى‏تواند ضمن داشتن بدن ورزيده، کارهاى معجزه‌آسا و غيرعادي انجام دهد؛ اما واقعيت آن است که غايت سير در يوگا، از منافع جسمى و فيزيکى از قبيل کاهش فشار خون، صاف شدن شکم، داشتن اندامى متناسب، تعديل مفاصل بدن شروع شده، به فوايد روانى مثل آرامش فکر، مهار احساسات و عواطف، مهار خشم و طغيان‏هاى روانى و روحى ختم مى‏شود. امروزه براى يوگا، حرکت‏هاي مختلف بدني (آسانا) و گاهي فنون پيچيده و دشوار ذهني و تنفسي نام برده مي‏شود که تنوّع و تعدّد آن­ها، مخاطب را سردرگم مى‏کند (مثل يوگاى صورت، کاهش وزن با يوگا، يوگا پس از زايمان) که براى هر کدام کتاب‏هايى منتشر شده است. اگر بپذيريم که فهرست بلند فنون يوگا، همه داراى آثار مثبت جسمى و روحى است، چرا بايد يوگا با نام عرفان تبليغ شود؟ اگر هدف نهايى در يک مکتب، به دست آوردن صورت و اندامى زيبا و حداکثر رفع اختلالات روانى باشد، آيا منطقى ‏است آن مرام، هم‌چون راهى معنوى و عرفانى که بشر را به سرمنزل سعادت و کمال مى‏رساند، معرفى شود؟! در يوگا آن‌چه ضروري شمرده مي‌شود، شکلي از تسليم دروني است که بايد در درون سالک ايجاد شود؛ تسليم دروني اگر بدون خدا هم ايجاد شود مانعي ندارد. اگر خدا مطرح باشد تسليم بهتر و راحت‌تر اتفاق مي‌افتد، ولي اگر کسي بتواند مانند بودا بدون خدا به اين تسليم نايل شود، هيچ نيازي به خدا نيست.[8] بر آشنايان با يوگا پوشيده نيست که يوگا از نظر مباني جهان‌شناختي ريشه در يکي از مکاتب هندي به نام سانکيهه دارد؛ به‌گونه‌اي که بعضي از صاحب نظرانِ تاريخ هند، يوگا را آييني مستقل نمي‌خوانند، بلکه شاخ? عملي مکتب سانکيهه مي‌دانند[9]. جالب اين‌که مؤسس سانکيهه ( ريشي کاپيلا) فرضيه­هاي اثبات خدا را تجزيه و تحليل کرده و آن را براي اثبات خدا ناکافي دانسته و در ابطال دلايل اثبات خدا، مدعي است: بود و نبود خدا با نحو? تمرين­هاي روحي شخص رابطه ندارد.[10] جاي ديگر تصريح مي‌شود: «در فلسفه‌ي سانکيهه که اساس يوگا است خدا جايي ندارد».[11] با اين توصيف آيا يوگا مي‌تواند انسان را به خداي خويش راهبري کند و پروژ? نجات انسان را به سامان برساند؟ غايت در عرفان ساحري، دست‌يافتن به «قدرت­هاي جادويي» است. رسيدن به اين نوع قدرت­ها، در ساي? دست‌يابي به مرکز تجمع انرژي در بدن حاصل مي­شود و عارف در مرام ساحري کسي است که بتواند اين مرکز انرژي را جابه­جا کند تا به بخشي از نيروهاي غيرطبيعي دست يابد[12]. اگر بپذيريم تمام فنوني که به نقل از دون­خوان در کتاب‏هاي کاستاندا آمده است، توان جادويي به تمرين‌کننده مي‌دهد، باز اين پرسش بي‌پاسخ مي‌ماند که اصولاً در برخورداري از اين قدرت­ها چه کمالي نهفته است؟ کدام جنبه از ابعاد معنوي و ملکوتي انسان با قدرت­هاي اين‌چنيني شکوفا مي­شود؟ حتي اگر انسان از بدو تولد، به اين گونه قدرت­ها مجهز باشد و عمري را با اين توانايي بگذراند، آيا چنين زندگاني براي انسان قانع‌کننده است وآيا ميل کمال­جويي وي ارضا شده و تمام قواي وجودي او به تعالي رسيده است؟ آيا اين منطق مي­تواند عقل جست­وجوگر انسان را قانع کند که چنين هدفي را به عنوان غايت سير خود انتخاب کند؟ سرانجام آيا رسيدن به اين‌گونه قدرت­ها، سعادت انسان را تضمين مي‌کند؟ موضوع «غايت» در مکتب اشو ديدني‌تر است. اشو به گفت? خودش خدا را هدف نمي­داند و اصولاً به خدا علاقه‌مند نيست.[13] آن‌چه براي او مهم است، به تعبير خودش «عشق» است و خدا چون ابزار رسيدن به عشق است، اهميت پيدا مي‏کند؛ البته هم خدا و هم مذهب، خود در پي شادماني از راه مي­رسند.[14] او تصريح مي­کند که هدف عارف، خدا نيست؛ بلکه عشق است؛ عارف با خدا کاري ندارد: عارف در جست­وجوي شادماني به زندگي روي مي‌آورد. او پرواي خدا در سر ندارد؛ البته عارف در مسير خود، خدا را هم مي­يابد؛ اما او در جست­وجوي شادماني است. بنابراين، عرفان هيچ­گونه باوري در مورد بي‌خدايي يا با‌خدايي ندارد.[15] از اين بيان روشن مي­شود، عرفان اشو، عرفان بدون خداست و اگر احياناً در اين عرفان، خدا مطرح مي­شود، خدايي است که فقط حکم وسيله را دارد، نه هدف؛ خدا ابزار است، نه مقصد؛ راه است، نه غايت. به همين دليل به‌صراحت مي‌گويد: «همه‌چيز را در مورد خدا فراموش کن. فقط به جست­وجوي شادماني بپرداز».[16] کوئليو در مورد غايت زندگي انسان، مفهومي جديد به نام «افسان? شخصي» را به ميان مي‌کشد و مي گويد: « افسان? شخصي چيزي است که همواره آرزوي انجامش را داري. هم? انسان‌ها در آغاز جواني مي‌دانند که افسان? شخصي‌شان چيست».[17] اما جالب اين‌که افسان? شخصي به معني رؤياها و آرزوهاي ايام کودکي است که وي به جاي آرمان انسان معرفي مي‌کند. مهم‌ترين نکته در توضيح افسان? شخصي اين‌که وي دنبال‌کردن افسان? شخصي را مأموريت الهي آدمي بر روي زمين مي‌داند و تأکيد مي‌کند که رضاي خداي هم در همين است. تحقّق افسان? شخصي، يگانه مأموريت آدميان بر روي زمين است[18]. در جملات بالا آن‌چه کوئليو بر آن تأکيد مي‌کند برنامه­اي است که خداوند براي انسان­ها در نظر دارد. اين کلام تا آن‌جا‌که به هدفمندي انسان مربوط مي­شود کاملاً منطقي و درخور تحسين است؛ چراکه خداوند انسان را بيهوده نيافريده و او را براي هدفي به جنگ مشکلات فرستاده و انسان در فرصت کوتاه عمرخود، مأموريت دارد به اين هدف که همان «پرورش استعدادها» و «تحصيل کمال» است دست يابد. آنچه از کوئليو پذيرفتني نيست، پيوند زدن «مأموريت الهي» با «افسان? شخصي» است. آنچه در نوشته­هاي کوئليو به‌هيچ‌وجه موشکافي نشده اين است که وي با کدام منطق ادّعا مي‌کند آن‌چه براي ما «نوشته شده» همان «افسان? شخصي» است؟ کدامين پشتوانه، وي را بر اثبات «غايت بودن افسان? شخصي» مدد مي­رساند؟ خداجويان همگي در پذيرش اصل «غايتمندي انسان» با کوئليو هم‌داستانند؛ اما به‌راستي کدام عقل محاسبه­گر در اين ايده با وي هم‌نوايي مي‌کند؟ نبايد غافل شد که فطرت کمال­طلب انسان و عقل فرجام­نگر او، فرضي? «افسان? شخصي» را به عنوان «قانون زندگي» بر‏نمي­تابد و تنها با دست‏يابي به غايتي که هدفمندي خلقت را معنا کند آرام مي‏گيرد. اکهارت توله که طبق بعضي از گزارش‌ها در صدر ليست صد نفر? رهبران معنوي جهان قرار دارد؛ غايت زندگي انسان‌ها را رسيدن به خودِ مقدّس معرفي مي‌کند؛ اما نشانه‌هاي خودِ مقدّس را در اموري مانند «لذت بردن از انجام دادن کارها»، «مواجه? مشتاقانه با رويدادهاي زندگي»، «تمرکز و تجميع انرژي ذهني در لحظه حال» خلاصه مي‌کند.[19] اکهارت به ديگران کشفِ خود حقيقي را وعده مي‏دهد و با پذيرش دو نوع «خود» در آدمي، يکي را حقيقي و ديگري را دروغين مي‌شمارد؛[20] ولي در بيان نشانه‌هاي خودِ دروغين، وارد حريم خودِ مقدّس مي‌شود و آن را لگدمال کرده قرباني مي‌کند. وي مي‌گويد: در لحظ? حال غرق شويد و تسليم حال باشيد تا به حيات معنوي برسيد». زيستن در حال، کدام تحوّل را در انسان رقم مي‌زند و کدام در را به‌روي انسان مي‌گشايد و به کدام تعالي ختم مي‌شود؟ اکهارت ديگران را با نام بردن از خدا اميدوار مي‏سازد؛ اما صد افسوس که به اين گفته وفادار نيست و دستورات عمليِ او به تحول اخلاقي و تعالي انسان ختم نمي‏شود و فاصل? بين انسان مصرف­زد? عصر ماشين را با خداي خود کم نمي­کند و براي درد دوري از خدا، مرهمي نمي‌گذارد. از آن­جا که او خدا را غير‏حکيم مي‌داند و مأموريت الهي براي انسان ها قائل نيست، جهان ديگر را انکار مي‌کند و بهشت و جهنّم را در درک يا عدم درک حال معرفي مي‌کند. وي به مخاطبان خود اطمينان مي‌دهد که نگران جهان ديگر و عذاب و عقاب نباشند و خداوند هيچ‌گاه آن‌ها را بازخواست نخواهد کرد: هر چند نقص­هايي در تو وجود دارد، با اين وجود هيچ‌گاه مورد بازخواست قرار نمي­گيري.[21] در مرام شيطان‌پرستي همه‌چيز در يک امر خلاصه مي‌شود و آن هم ايده «خودخدايي» انسان است. تمام چيزهايي که در کتاب انجيل شيطاني مورد حمله لاوي قرار مي‌گيرد به اين علت است که با اين ايده ناسازگار است؛ بنابراين، تمام مفاهيم مقدّس بايد محو شوند تا انسان بتواند خدايي کند و همه چيز را در خدمت خود بگيرد. لاوي مي‌خواهد انسان را از قيد بندگي همه چيز ـ حتي خداـ رها کند و او را نه‌فقط در مقام سروري کائنات، بلکه در جايگاه خدايي بنشاند. از نگاه لاوي، انسان نبايد به کم‌تر از خدايي قانع شود؛ البته خدايي بر همه چيز جز هواي نفس و اميال شهواني؛ پس سلطان هستي، انسان است و سلطان انسان، اميال و لذّات او. البته شيطان‌پرستي به هدفي ديگر هم دعوت مي‌کند و آن هم «قدرت» است. بزرگ‌ترين جذّابيت شيطان‌پرستي براي جوان بحران‌زد? غربي «وعد? قدرت» است. شيطان‌پرستي ازآن‌جاکه به نيرويي به نام شيطان دعوت مي­کند و اين نيرو را داراي قدرت­هاي بي­پايان مي‌خواند، به پيروان خود وعد? «قدرت­مند بودن» مي‌دهد. در آيين شيطان‌پرستي «زيست مقتدرانه» بيش از همه با روآوردن به يک نقط? اتکاي بيروني يعني نيروهاي شيطان تعقيب مي‌گردد. نگاهي به وضعيت رواني افرادي که به شيطان گرايي گرايش داشته­ و دوره‌اي را با اين جريان سپري نموده­اند نشان مي‌دهد که براي آن‌ها کژي، گناه، خلاف و انحراف اساساً مطرح نيست؛ به همين دليل احساس پشيماني نمي‌کنند. کساني که قبل از ورود به شيطان پرستي ترس­هاي سرکوب شده داشته­اند، «وعد? قدرت» هم‌چون پادزهر تمام مشکلات ناشي بحران‏هاي اجتماعي، براي‏شان جذّابيت ويژه­اي خواهد دشت. به همين دليل نهايي‏ترين روش فرار از ترس­ها و اوهام يعني خود‏کشي در شيطان پرستي تأييد شده است[22]. در عرفان حلقه، فرايند نجات انسان­ها که از آن به غايت ياد مي‌شود، با تعريف جديدي از انسان گره خورده که با نگاه به درمان تحليل مي­شود. در اين جريان ادّعا مي‌شود که ما انسان را به عظمت هستي مي‏بينيم و به‌سان هستي نيز او را تفسير مي‌کنيم؛ اما هنگامي‌که تعريف خود را از انسان بيان مي‌کند، او را در کالبدهاي مختلف و شعور ذرّه خلاصه مي‌نمايد. در متون عرفان حلقه آمده است: فراکل‌نگري نگرشي بسيار کل­نگر و ديدگاهي کاملاً عرفاني است که در آن، انسان به وسعت جهان هستي ديده مي‌شود.[23] از طرف ديگر وسعت جهان هستي اين‌گونه تعريف شده است: فراکل‌نگري نگرشي است نسبت به انسان که درآن، انسان به عظمت و وسعت جهان هستي ديده مي‌شود. در اين ديدگاه، انسان متشکّل است از کالبدهاي مختلف، مبدّل­هاي انرژي، کانال­هاي انرژي، حوزه­هاي انرژي، شعور سلّولي و بي‌نهايت اجزاي متشکلِ ناشناخت? ديگر.[24] آن‏چه در کلمات مذکور در تفسير انسان آمده‏است، اجزائي است که ناظر به حوزه‏هاي انرژي و کالبدهاي انرژي است نه روح الاهي انسان. ساحت‏هاي معنوي وجود انسان در انرژي خلاصه شده و برخلاف شعار‏شان، نه کل‏نگري در آن به چشم مي‏خورد و نه ترسيم سيرِ معنوي که سالک بايد براي خودشناسي و خداشناسي طي‏کند. چنين تفسيري از انسان نه‌فقط به عظمت هستي نيست، بلکه برابر با جهان مادّه هم نيست. در عرفان حلقه انسان‌شناسي نظري در شناخت انرژي خلاصه مي‌شود و انسان‌شناسي عملي و تحول اخلاقي هم در درمان‌گري و رفع عيب از جسم متوقف مي‏شود. عرفان حلقه از يک سو نداي عرفان سرداده و از سوي ديگر ادّعاي درمان. به‌راستي عرفان چه نسبتي با درمان دارد؟ درمان چه سهمي در غايت دارد؟ از رهبر عرفان حلقه مي‏پرسند که بعضي فرادرمان‏گرها لزوماً به دنبال عرفان نيستند. درمان براي آن­ها چه ضرورتي دارد؟» وي در جواب مي‌گويد: با فرادرماني، افراد در حلقه‌اي قرار مي‌گيرند که آن­ها را با کلّ خودشان متّصل مي­کند و از تأثيرات مثبت جمع شدن بهره‌ مي‌برند. حالا بايد خودشان کنجکاو بشوند که اين چيست. اگر هم نخواهند، هيچ الزامي نيست. از طرف ديگر، با انجام اين درمان، خود فرادرمانگر متوجه حقايقي مي­شود و برايش تحوّلات عرفاني­اي رخ مي­دهد.[25] در اين گفته ادعا مي‏شود که در عرفان حلقه تحولاتي رخ مي‏دهد که نامش عرفان است. از طرف ديگر ادعا شده که اگر درمانگر هم با هدف خداجويي نيامده، باز هم بعد از اين تجرب? مي‏تواند آن را عرفاني تلقي کرده و نام شهود بر آن بگذارد. براستي آيا هر تحول و تغييري که در حوزه روح انسان رخ‏دهد، الزاما مثبت است و انسان را به خدا نزديک مي‏کند؟ اگر اين باشد در آن‏صورت شمن‏ها و مرتاض‏ها که بسياري‏شان از اساس خداگرا نيستند به عرفان نزديک‏ترند؛ چرا که تغيير روحي که اين گروه مشاهده مي‏کنند به مراتب بيش‏تر و واقعي‏تر است. وي مي‌گويد:«اولين قدم در عرفان کيهاني، درمان است.»[26] بعد از اين جمله لابد ديگران با قدم‌هاي بعدي سلوک در عرفان حلقه آشنا مي‌شوند؛ اما هيچ‌گاه قدم‌ها و مراحل بعدي گفته نمي‌شود؛ چون قدم بعدي اصولاً وجود ندارد و همه چيز در درمان خلاصه مي‌شود. بدين ترتيب غايت در عرفان حلقه، پرداختن به درمان است و انسان کامل هم کسي است که بتواند به درمانگري ـ البته با روش اتصال و تشعشعات دفاعي.. ـ بپردازد. [1] . ر.ک: آموزش‏هاي دون‏خوان، مهران کندري، ص 11. [2] . ر.ک. عرفان، جلال الدين آشتياني، موضوع شمنيسم، بخش اول. [3] . نيروانا گونه‌اي از فنا است. دارما هم به معني نظام مبتني بر رنج است که شروع وخاتم? آن با همين مفهوم تفسير مي شود. [4] اين فنا با آن چه در عرفان اسلامى وارد شده، فرق دارد. در عرفان اسلامى، حقيقتى بى‏پايان به نام خداوند، وجود دارد و سالک در مسير پيوستن به آن حقيقت، گام بر مى‏دارد؛ ولى در بوديسم، هدفى جز «رهايى از رنج تحميل شده به انسان از سوي طبيعت»، تصوّر نمى‏شود. فنا در متون ديني معنايي وجودي دارد، در حالي که در بوديسم به معناي نوعي نيستي است که امري عدمي است. به علاوه ابزار رسيدن به هدف در اين دو، هيچ اشتراکى ندارد. [5] جريان شناسى انتقادى عرفان‏هاى نو ظهور، ص 122. [6] دالايى لاما، هنر شادمانگى، ترجمه حميد رفيعى، ص 380. [7] . ر.ک آرامش در تي ام، حيمز هويت. [8] . يوگا از ابتدا تا انتها، باگوان راجينش(اشو)، ص 174. [9] . فرهنگ اديان جهان ، جان هيلنز، ص 695؛ يوگا سوتره­هاي پتنجلي، ساتياناندا، ترجمه موسوي نسب، ص 27. [10] . يوگا سوتره­هاي پتنجلي، ساتياناندا، ترجمه موسوي نسب، ص 27. [11] . هستي بي‌کوشش (يوگا سوتره‌هاي پتنجلي) آليستر شيرر، ترجمه‌ي ع پاشايي، ص 174. [12] . ر.ک. آموزش‌هاي دون خوان، مهران کندري، ص 11. [13] ـ اشو، دل به دريا بزن، ص 31. [14] ـ الماس­هاي اشو، ص 25. [15] ـ اشو، پرواز در تنهايي، ص 60. [16] ـ اشو، با خود يکي شو، ص 97؛ من درس شهامت مي­دهم، ص 115. [17] . کيمياگر، ترجمه آرش حجازي، ص 39. [18] .کيماگر، پشت جلد کتاب. همين طور متن کتاب، ص 45. [19] . زميني نو، اکهارت توله، ص 342. [20] . ر.ک فلسفه اخلاق، مرتضي مطهري، مبحث دو نوع خود. [21] . نيروي حال، توله، ص 170. [22] . ر.ک. روان شناسي ساتانيسم، آنتوني مورياتي، مهدي گنجي، . 1389 [23] . انسان از منظر ديگر، ص 27 و عرفان کيهاني، ص109. [24] . عرفان کيهاني، ص109. [25] . سايت عرفان حلقه، ارديبهشت90. [26] . سايت عرفان کيهاني، ارديبهشت 90.

پربازدیدترین ها